سخنرانی دکتر داوری اردکانی در سومین همایش بینالمللی صلح و حل منازعه
[av_slideshow size=’featured_large’ animation=’slide’ autoplay=’false’ interval=’5′ control_layout=”]
[av_slide id=’12007′][/av_slide]
[/av_slideshow]
[av_textblock size=” font_color=” color=”]
دکتر رضا داوری اردکانی، فیلسوف و رئیس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران، در افتتاحیة سومین همایش بینالمللی صلح و حل منازعه در صبح روز دوشنبه 26 مهر 1400، سخنرانی خود را با عنوان «چگونه و تا چه زمانی می توان از صلح دفاع کرد؟» ایراد کرد.
درادامه مشروح سخنرانی این استاد پیشکسوت در فلسفه آمده است.
حفظ صلح تا کی و کجا و چگونه ممکن است؟
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من
کز او بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟
که کس امان نیابد از بلای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
برای اهل فلسفه سخن گفتن از صلح همواره کاری بسیار دشوار بوده است. متفکران و فیلسوفان از هراکلیتس تا هگل و نیچه به عنوان تماشاگران و شاهدان تاریخ ناگزیر باید گواهی میدادند که تاریخ سراسر جنگ بوده است و در زمان ما نیز از وقتی جنگ بینالملل دوم پایان یافته همواره تاکنون در نقاطی از مناطق جهان دود آتش جنگ فضا را تاریک و خوفناک میکرده است.
از سوی دیگر اگر این تماشاگر و شاهد تاریخ به تعبیر کانت به بانگ باطن خود رجوع کند میشنود که جنگ این حادثه زشت و آزاردهنده و ویرانگر را مطلقاً محکوم باید کرد و صلح را به هر قیمت نگاه باید داشت؛ ولی، آیا اشخاص و افراد و حتی سیاستمداران میتوانند راه جنگ را ببندند و از آن جلوگیری کنند؟ در سال 1932 آلبرت انیشتین فیزیکدان نامی فکر میکرد با دعوت مردمان به صلح و قانعکردن جنگافروزان از طریق استدلال و دعوت به اندیشیدن میتوان از فاجعه جلوگیری کرد. او در نامهای از فروید پرسید: «آیا راهی برای نجات از فاجعه جنگ وجود دارد؟» فروید در جواب نوشت که «جنگ اقتضای طبیعت انسان است، زیرا او غریزة مرگ و ویرانگری (تاناتوس) را با خود دارد.» اما، در پایان نامه اظهار امیدواری کرد و نوشت که: «… شاید این امید آرزوی موهوم نباشد که این دو عامل یکی خلقوخوی فرهنگی آدمی و دیگری ترس بجا از وضع جنگهای آینده بهزودی سبب پایان جنگ شوند. منتهی نمیتوان حدس زد که این مقصود از چه شاهراهها و کورهراهها حاصل خواهد شد. مثلاً میتوانیم مطمئن باشیم که هر چه به رشد فرهنگ کمک کند بر ضد جنگ نیز عمل خواهد کرد…» (خرد در سیاست، عزتا… فولادوند، ص331، طرح نو)
این سخن فروید یک آرزو و تعارف نیست و آن را برای خشنودکردن انیشتین نگفته است. فروید مثل انیشتین معتقد نبود که بتوان با سعی و کوشش و درس و آموزش از جنگ جلوگیری کرد. گفتة او حتی با آنچه در مقدمة اعلامیة جهانی حقوق بشر مصوب 1948 سازمان ملل آمده است تفاوت دارد. در مقدمة مزبور جنگ ناشی از جهل و فرع نشناختن حقوق بشر دانسته شده است و این تقریباً همان چیزی است که انیشتین به آن معتقد بود. بنای نظر اخلاقی شایع در همة جهان نیز برای پیشگیری از جنگ بر تعلیم و تربیت و آشناکردن مردمان و حکومتها با خطرها و آفات و آسیبهای جنگ قرار دارد، ولی به گمان من نظر فروید چیز دیگری است. فروید با اینکه خود یکی از نمایندگان بحران فرهنگ و تاریخ جدید است هنوز به قدرت فرهنگ جدید اروپا اعتقاد داشته و امیدوار بوده است که در این فرهنگ و با این فرهنگ بتوان بر طبیعت پیروز شد. پس چه باک که جنگ در طبیعت آدمی باشد. فرهنگ آمده است که بر طبیعت غلبه کند. اینجا فرهنگ چیزی بیش از آموختهها و آموختنیهاست. این ماجرا در تاریخ غربی نزدیک به سه هزار سال سابقه دارد. از همر و هسیودوس که بگذریم هراکلیتس میگفته است: «نام عدل را هم نمیدانستند، اگر بیعدالتیها نمیبود» و
«جنگ پدر همة چیزها و پادشاه همه چیز است و بعضی را چون خدایان آشکار کرده است و بعضی را چون آدمیان برده ساخته است و بعضی را آزاد» و
«باید دانست که پیکار عدل است و همه چیز از راه پیکار و ضرورت پدید میآید.»
به نظر هراکلیتوس، هومروس خطا کرد که گفت ای کاش میشد جدال از میان آدمیان و خدایان برخیزد. او نمیدانست که برای ویرانی جهان دعا میکرد، زیرا اگر دعای او مستجاب میشد همهچیز از میان میرفت.
در زمان سقراط و افلاطون، سوفسطاییان به مردمان میآموختند که تکلیف عدالت در جنگ معین میشود و حق با غالب است. اما سقراط و افلاطون مدینه را مدینة صلح و آرامش میخواستند و شاگردشان ارسطو بنای سیاست اخلاقی را گذاشت و بخش بزرگی از کتاب پرقدر خود اخلاق نیکوماخوس را به وصف و شرح و بیان دوستی اختصاص داد. قبل از او افلاطون در آثار خود این رأی را که حق با قوی است و حکومت، حکومت غلبه است رد کرده بود.
در کتاب نوامیس از قول آتنی (که ظاهراً و قاعدتاً باید سخنگوی افلاطون باشد) آمده است که: «قاعدة پنجم (از قواعد فرمانروایی) این است که اقویاً حکومت کنند و ضعیفان فرمان ببرند.» و مخاطب او کلینیاس سخن او را با این جمله تأیید میکند که ضرورت چنین حکم میکند. اما، آتنی توضیح میدهد که: «آری این حکم ضروری در مورد جانداران جاری است و پیندار (شاعر یونانی) آن را موافق طبیعت خوانده است. ولی به عقیدة من مهمتر از همة آن قاعدهها، قاعدة ششم است که طبق آن دانایان باید زمام حکومت را بهدست گیرند و نادانان زیردست باشند.»
افلاطون در اینجا با ظرافت و حفظ حرمت پیندار نظر خود را این چنین بهجای گفتة شاعر میگذارد که: «این قاعده را پیندار عزیز، من به هیچ روی خلاف طبیعت نمیدانم، بلکه ادعا میکنم قاعدة موافق طبیعت این است که حکومت تنها بهدست قانون باشد و هرکس از روی کمال رغبت و بیآنکه زور و اجباری در میان باشد، از فرمان آن پیروی کند» (افلاطون، نوامیس، بند 690، ترجمة محمدحسن لطفی). فیلسوفان جهان اسلام هم با نظر به منابع آرا و نظرهای خود یعنی اسلام و فرهنگ ایران و فلسفة یونان، گرچه بعد از فارابی مباحث سیاست را تفصیل ندادند، هرجا از سیاست گفتند جانب سیاست اخلاقی را نگاه داشتند. به این نکته هم باید توجه کرد که در دورانهای گذشته مسئلة صلح و حفظ آن مطرح نبوده است، زیرا مردمان خود را در تعیین سرنوشت خود و کشور خود آزاد نمیدیدند که بتوانند تکلیف صلح و جنگ را معین کنند.
چنانکه دیدیم دوران جدید دوران ظهور اراده و اقتدار بشر بود. این دوران یکسره پینداری و سوفسطایی نبود که جنگ را فرمانروای جهان بداند. جنگ را هم انکار نمیکرد، اما میتوانست طرح صلح در برابر جنگ را دراندازد. در سخنان فروید نزاع و تنازع میان فرهنگ و طبیعت تصدیق شده است. فروید از کسانی است که مخصوصاً به برخورد و تقابل میان فرهنگ و طبیعت نظر داشته و آن را با دید پسیکانالیست خود شرح و بیان کرده است. این فرهنگ چیست که میتواند در برابر طبیعت بایستد و آن را مهار کند. گرچه روانشناس بزرگ در کتاب ناراحتی در تمدن، تقابل میان طبیعت و فرهنگ را مایة ناراحتی آدمیان دانسته است، امیدش به صلح یکسره به فرهنگ مستقل از طبیعت نبوده و او طبیعت آدمی را منحل در غریزة مرگ و ویرانگری نمیدانسته است. به نظر او اروس (عشق) نیز وجهی از وجود آدمی است. کوشش فروید در این راه دنبالة سعی شاعران و متفکران دوران جدید برای رفع تعارضهای درون تاریخ مدرنیته بود. دوران جدید با ظهور بشری آغاز شد که در خود اراده به تسخیر طبیعت و تصرف در جهان را میدید. اراده به تسخیر و قهر متضمن تعارض است و نمیدانیم آزادی و قهر چگونه در تاریخ و در وجود آدمی با هم جمع میشوند. ولی میدانیم که در تاریخ فرهنگ و فلسفه و هنر جدید برای رفع این تعارض و جمع آزادی و ضرورت و مهر و کینتوزی و تعدیل خشونت و حفظ صلح چه سعی عظیمی شده است.
مثال و اوج این کوشش را در تفکر کانت میبینیم. کسانی که کانت را فیلسوف مدرنیته دانستهاند شاید به کوشش او برای جمع ضرورت در علم و آزادی در اخلاق و سیاست و امیدش به «صلح دائم» و اعتقاد به تحقق روان و عقل کل، در پایان راه نظر داشتهاند.
کاری که کانت کرده است از جهات مختلف اهمیت دارد. اولاً او تنها فیلسوفی است که به امر صلح اعتنای تام داشته است. همیشه نویسندگان و فیلسوفان از جنگ و صلح میگفتهاند و در زمان ما بزرگانی چون تولستوی، رومن رولان، برتراند راسل و گاندی از صلح دفاع کردهاند. اما، این مهم است که فیلسوف مدرنیته در آغاز عهد تجدد به صلح نه بهعنوان وضعی که در آن جنگ وجود ندارد، بلکه بهعنوان حق بشر و وضعی که باید با پیشرفت عقل بهوجود آید فکر میکرده است. تفاوت کانت با اخلافش و بهخصوص هگل این بود که او در نگاه به تاریخ به آغاز مینگریست و فکر میکرد که این آغاز است که در آن تکلیف حادثه معین میشود، نه اینکه پایان و آینده، راه اکنون را معین کند. او اصل پیشرفت را اصل رهآموز راه صلح و انقلاب فرانسه را امیدبخش آینده میدانست. ثانیاً، کانت، برخلاف انتظاری که از فیلسوف اخلاقی میرود، به صلح با نظر اخلاقی و سیاسی نگاه نمیکرد؛ یعنی، صلح را به این اعتبار که آرزوی مردمان و مایة راحتی خیال و آرامش و متضمن صلاح کشورهاست در نظر نداشت، بلکه آن را چیزی که باید در پایان تاریخ محقق شود میدید. او به پیشرفت خرد اعتقاد داشت و تحقق صلح را مقتضای این پیشرفت میدانست. البته، منکر نبود که جنگ یک واقعیت است و بسیاری پیشرفتها از آن حاصل شده است؛ اما، فکر میکرد راه بشر راهی است که باید به صلح بینجامد. پیداست که عموم مردم و دوستداران صلح بیشتر از آن جهت با جنگ مخالفاند که در آن غیرنظامیان و زنان و مردان و کودکانی که در جنگ شرکت ندارند کشته میشوند و شهرها و بناهای تاریخی ویران میشود و فکر میکنند که اگر برپاکنندگان جنگ از آثار زشت و مصیبتبار جنگ خبر داشتند از آن پرهیز میکردند. بهعبارت دیگر، جنگ را به نادانی نسبت میدهند و عجبا که فیلسوفی مثل هابز هم بر این اعتقاد بوده است.
نظر کانت در باب صلح چه اهمیتی دارد؟ چیزی که در درجة اول باید روشن شود معنای صلح و جایگاه آن در فلسفة اوست. رسم شایع در آموزش و پژوهش فلسفة کانت این است که جوهر فلسفة او را در نقادی خرد محض یعنی نقد علم و نقادی عقل عملی میبینند و غالباً نقد اول را مهمتر و آوردة اصلی فلسفة کانت میدانند.کانت خود چنین نظری نداشته و از میان سه نقد خود نقد سوم یعنی نقد حکم را که به اخلاق و سیاست میپیوندد مهمتر میدانسته و سالهای پایان عمر را یکسره صرف فلسفة اخلاق و فلسفه سیاست کرده است.
این امر را چگونه باید دریافت و توجیه کرد؟ من فکر میکنم فیلسوف مدرنیته علم و آزادی را دو شأن مهم دوران جدید میدانسته و از تعارض میان ضرورت علم و آزادی در اخلاق و سیاست غافل نبوده و فکر میکرده است که چون اصل کار جهان بر پیشرفت است باید به مدد اصل مزبور میان این دو بهنحوی جمع شود و این جمع حکم و فرمان خرد قانونگذار است که جنگ را مطلقاً محکوم میکند. پس کانت صرفاً در آرزوی صلح نبود، بلکه آن را حقی میدانست که در زمان نه هنوز با ایجاد جامعة حقوقی بینالمللی و جمهوری جهانی تحقق خواهد یافت. به عبارت دیگر، صلح وضعی است که در آن به اختلافها و نزاعها سامان داده میشود و حیثیت و آزادی آدمی محفوظ میماند. شاید بگویند و از زمان خود کانت تاکنون بسیار گفتهاند که صلح مورد نظر کانت سودا و آرزویی بیش نبوده و حتی کسانی کتاب صلح دائم را متضمن مطالبی خیالی و رؤیایی دانستهاند، اینها هیچکدام در نظر نگرفتهاند که فیلسوف مدرنیته تاریخ را تاریخ منورالفکری میدانسته و از مدرنیته و دعاوی و خواستها و غایتهای آن دفاع میکرده است. مدرنیته با خود رویای بهشت زمینی را آورده بود و کانت میبایست به این بهشت نظر کند و به شرایط امکان تحقق آن بیندیشد.
کسانی هم گفتهاند عنوان کتاب صلح دائم طنز است. ولی نمیدانیم چرا باید این عنوان را عنوانی طنزآمیز بدانیم. کانت هرگز از صلح، آرامش گورستان را مراد نمیکرده است. این هم معلوم است که فیلسوف به صلح جاودانی سنت اوگوستن در مدینة الهی فکر نمیکرده و بهشت زمینیش نباید با مدینة آسمانی اشتباه شود. صلح دائم بخشی از تفکر کانت و متمم طرح او در بیان شئون تجدد و قوام و تقدیر جهان جدید است. او میخواسته است راه رهایی مدرنیته از تعارضها را بیابد و نشان دهد که مدرنیته دوران عقل و تحقق آن است. میدانیم که این طرح، تحقق نیافته و حتی تعارضهایی که کانت در رفع آنها میکوشید شدت بیشتر پیدا کرده و در نتیجه کتاب صلح دائم که پرفروشترین کتاب کانت بوده از ردة آثار مهم او و حتی شاید بتوان گفت از فهرست کتابهای فلسفه خارج شده است. کانت در این کتاب خیالبافی نکرده بود. او که به تحقق یک نظام عقلی امیدوار بود نمیتوانست به صلح دائم نظر نداشته باشد و مخصوصاً رأی و نظرش تا وقتی و جایی که راه مدرنیته دشوار نشده بود درست مینمود. شاهدش هم اینکه در قرن نوزدهم در قیاس با قرن هجدهم در اروپا جنگی روی نداد و قهر سیاست غربی متوجه آسیا و افریقا و امریکای لاتین شد که اینها در آن زمان از نگاه غربی بیرون از جهان خرد جدید بودند و به دورانی که کانت آن را دوران محجوری بشر میدانست تعلق داشتند. اما سیر حوادث نشان داد که تعارضهای تجدد چیزی نبود که از میان برود و پنهان بماند. در قرن نوزدهم هگل خلف کانت معتقد بود که صفحات صلح در کتاب تاریخ سفید است و مارکس با درکی خاص که از فلسفة هگل داشت راه پیشرفت جهان جدید را راهی خونین و پرخطر میدانست و معتقد بود که برای رهایی بشر از بیگانهگشتگی با خود و رسیدن به صلح درون و بیرون، باید از دریای خون گذشت. در همان زمان که مارکس کتاب کاپیتال را مینوشت داروین بیخبر از مارکس و بیاعتنا به کاروبار او کتاب مهم اصل انواع را نوشت و منتشر کرد. او هم فکر میکرد که راه تحول و پیشرفت راه نزاع و جنگ است و تنازع بقا و انتخاب اصلح را نهفقط لازمة پیشرفت، بلکه اصل حاکم بر همة موجودات میدانست. انتخاب اصلحی هم که در تنازع بقا صورت گیرد، پیداست که انتخاب قویتر (اقوی) است و نه ضرورتاً صالحتر بهمعنای اخلاقی لفظ. اینجا صالح موجودی است که صلاحیت و توانایی ماندن داشته باشد. هگل و مارکس و داروین در آینة زمان و تاریخ و جهان از صلحی که کانت میگفت سخن نگفتند و بیشتر قهر و جنگ در نظرشان ظاهر شده بود، هرچند که تحقق عقل هگل و جامعة بیطبقة مارکس میبایست وضع صلح باشد.
پس چه عجب که وقتی قرن نوزدهم تمام شد اروپا آمادة جنگ شده بود و در طی مدت سی سال سه فاجعة بزرگ در آن قاره روی داد و این هر سه انفجار ناشی از تضادها و تعارضهای درونی جهان جدید بود. این سه حادثه دو جنگ موسوم به جنگ جهانی اول و دوم بود و یکی هم انقلابی که با آن بلشویسم بر روسیه حاکم شد. نمیدانم چرا جنگهای اول و دوم را جهانی میخوانند. این جنگها جهانی نبود. جنگ اروپا و اروپایی بود که در جنگ دوم، امریکا نیز در آن وارد شد. این جنگها را ظاهراً از آن جهت جهانی میخوانند که به نظرشان اروپا و امریکا در تمام جهان است و با این تمامانگاری است که لااقل در بیرون از اروپا امید به صلح راهی به دلها نیافته و صلح یک آرزو و حسرت باقی مانده است.
چنانکه اشاره شد بعد از جنگ دوم همواره آتش فتنه و نزاع و جنگ در جایجای جهان برافروخته بوده است. جنگ داخلی چین، جنگ دو کره، جنگ امریکا و ویتنام، جنگ هند و پاکستان، جنگ چین و هند، جنگهای اعراب و اسرائیل، جنگ ایران و عراق، جنگ در بوسنی، جنگ خلیج فارس و…، جنگ در افغانستان و سوریه از جمله مصیبتبارترین جنگهای هفتاد سال اخیر بوده است و نمیدانیم فردا آتش جنگ در کجا افروخته خواهد شد و میان چه کشورها و اقوام و قدرتهای ملی و محلی و سوداگری و کدام کشورها خواهد بود. وقوع جنگ در هرجای دیگر جهان و در داخل کشورها هم محتمل است.
جنگهایی که به آنها اشاره کردیم چون در اروپا و امریکای شمالی اتفاق نیفتاده و اروپا و امریکا کمتر بهطور مستقیم در آنها درگیر بوده است جنگ جهانی خوانده نمیشود، اما در حقیقت این جنگها جنگ جهانی است که نهفقط بسیاری از کشورها و مخصوصاً قدرتهای سیاسی-نظامی جهان در آنها دخالت دارند، بلکه مناطق و کشورهایی هم که در حواشی جنگ قرار دارند از آفتها و صدمات آن در امان نمیمانند. کافی است که به شرایط و آثار سیاسی جنگ داخلی یمن در روابط بینالملل بیندیشیم و مگر میتوانیم جنگ در سوریه و حتی در افغانستان را جنگ محلی و منطقهای بدانیم؟ در این شرایط که جهان دچار آشوب و ادمی در خطر نابودی قرار دارد آیا نباید به گشایش راهی اندیشید که جنگ سلطان و رهرو اصلی آن نباشد؟ من این خوشبینی را ندارم که بگویم چون جنگهای آینده بسیار وحشتناک شده است و از این هم وحشتناکتر خواهد شد، مردم و حکومتها و دولتها به خرد رو میکنند و برای رسیدن به یک توافق بینالمللی و برقرارکردن صلح میکوشند. تجربة انفجار بمبهای اتمی در هیروشیما و ناکازاکی نشان داد که قدرتهای بزرگ از هیچ فاجعهای پروا به دل راه نمیدهند و دیدیم که بعد از آن فاجعه، خرد مشترکی هم پدید نیامد که بتواند راه قدرتها و حکومتها را برای ارتکاب فجایعی نظیر آن ببندد. پس آیا باید از صلح و از آیندة بشر نومید شد و مانند ماکس وبر سخن هراکلیتوس را به زبان امروزی در آورد و گفت: «صلح و سعادت عمومی به معنی فرارسیدن عصر آخرین آدمیان یعنی موجوداتی است که صلح و سعادت بشری را اختراع کردهاند» (لئو اشتراوس، حقوق طبیعی و تاریخ، ص 85 تا 87). درست است که در جهان کنونی از صلح گفتن و به صلح امیدبستن بسیار دشوار است، اما وجود آدمی یکسره کین و کینتوزی نیست، بلکه گل او را با عشق سرشتهاند و اگر آدمی راهی به سرّ غلبة جنگ بر جهان و وجود آدمی بیاید، میتواند از دام غروری که جهان کنونی به آن مبتلا شده است نجات یابد و در خانة تواضع و صلح و دوستی سکونت کند. جهان کنونی هر چند پر از بیرحمی و خونریزی و قهر و فساد و زشتی است. ولی همین که حکم به زشتی و فساد و اظهار بیزاری از آنها میشود نشانة آن است که آدمی به وضع موجود تسلیم نشده است و به رهایی از آن میاندیشد و طبیعی و قهری است که از جنگ هم که همة زشتیها و تباهیها را در خود و با خود دارد بیزار باشد.
چیز دیگری هم هست که مخصوصاً باید به آن توجه کرد. درست است که امکان جنگهای کلاسیک و بهکاربردن سلاحهای کشتار جمعی هرگز منتفی نشده است و چهبساکه بر اثر یک حماقت بزرگ، جهان در کمتر از یک ساعت در یک آتشسوزی بزرگ خاکستر شود، ولی نشانههایی هم اکنون پیداست که جنگها صورت و سمتوسویی دیگر پیدا کرده است. در جنگهایی که سایة شوم آن هماکنون بر بعضی از کشورها افتاده است و شاید در آینده توسعه یابد سلاح سنگین کمتر بهکار می رود. این جنگها میتواند جنگ محله با محله و شهر با شهر و کشوری با کشور دیگر، آنهم نه به حکم رقابت بر سر تضاد منافع، بلکه بر اثر تعلقات قومیـ قبیلهای یا اختلافهای عقیدتی باشد. گسترش این جنگها میتواند جهان را به سمت آشوب بیشتر و ویرانی ببرد. اما شاید جلوگیری از آنها به دشواری جلوگیری از جنگهای کلاسیک نباشد و حتی اگر بیش از حد گسترش یابد، چهبساکه مصیبت موجب تذکر شود. چه وقتی شدت به نهایت میرسد به فرمودة مولایمان علی علیهالسلام گشایشی پدید میآید. اگر مردمانی که بر اثر عصبیتهای قومی و نژادی و عقیدتی باهم میجنگند به این خودآگاهی بسیار دشواریاب برسند که راه حقیقت راهی نیست که در آن میروند و از عمق جان و فطرت خود بشنوند که
خلق سراسر همه نهال خدایند
هیچ نه بشکن از این درخت و نه برکن
و احیاناً متذکر شوند که آلت دست قدرتهای بزرگ شدهاند شاید از راه جنگ منصرف شوند. از مراکز قدرت انتظار رعایت صلاح کشورها و صلح میان آنها نمیتوان داشت، اما دگرگونشدن احوال و اعمال مردم و امیدبستن به اینکه پس از خستهشدن از ماجراجوییها سر عقل آیند و بهصلاح و آیندة خود بیندیشند، لااقل رویکردی زیبا و اخلاقی است.
سخن را پایان دهم. از صلح و اصلاح جهان در صورتی میتوان چشم پوشید که مهر و دوستی و امید یکسره مغلوب کین و دشمنی و نومیدی شده باشد. ولی بهنظر نمیرسد که درگیریهای جهان و نزاعها و کشمکشهای درونی آدمیان هرگز به غلبة قطعی کین بر مهر بینجامد و به این جهت این امید میتواند محفوظ باشد که آدمی در نسبتی که با مبدأ دارد از گذرگاه سخت و تنگنای قهر کنونی بگذرد و به تعبیر حافظ عالمی دیگر و آدمی دیگر پدید آید.
[/av_textblock]
دیدگاهتان را بنویسید