انتشار کتاب موج ها و دریاها نوشته دکتر روح الله حسینی
مجموعه داستان موجها و دریاها نوشتة روحالله حسینی، بههمت مؤسسة انتشارات نگاه منتشر شد.
موجها و دریاها در 126 صفحه در قطع 5/14 در 5/21 سانتیمتر شامل 57 داستان کوتاه با مضامین مختلف است. این اثر به شماره شابک 2-765-376-600-978 در بهمن 1398 منتشر شده است.
طرح جلد آن حکایت از مسافری است که با چمدانی قدیمی حاوی خاطرات و هویت گذشتة خود رهسپار جادهای ناهموار بهسوی مقصدی نامعلوم است. دستان محکم ولی خستة مسافر بار این چمدان سنگین را متحمل است، بیآنکه حاضر باشد آن را زمین بگذارد.
عنوان فرعی «عطش» بر روی این اثر به نیکی حکایتگر بیتابی شخصیتهای داستانهاست. مضامین عاشقانه، مرگ، جنگ، تنهایی، غلو، صور خیال، وهم، ترس، و اضطراب، تلخ و شیرین، دریاهای ژرفی است که با موج روایت به ساحل نگاه خواننده کشیده میشود و نیامده، با طنازی به دریا بازمیگردد تا با موجی دیگر رهسپار شود. شخصیتهای داستان گاه ایرانی است و گاه غیرایرانی؛ فضای داستان گاه خودی است گاه ناخودی ولی بههیچ روی ناآشنا نیست، حتی داستانهایی که شخصیتهای آن ایرانی و در فضای ایران نیست. در پایان هر داستان خواننده بهحال خود رها میشود تا با قدرت تخیل خویش، با قدرت تخیل نویسنده دستوپنجهای نرم کند و با او دل به موج بسپارد. اینکه داستانها شمارنده دارد و نه عنوان، به نیکی صورتگر رهسپارشدن از موجی به سوی موج دیگری است در دریایی بیانتها از احساسات بشری.
متن شیوای داستان- با قلمی خوش- روان و خیالانگیز است و خواننده را مادامی که غرق در آن شود بهدنبال خود میکشد تا زندگی کند آنچه را راوی زندگی کرده است، چه در خیال و چه در واقعیت. گاه در پناه خانة مادربزرگ و گاه در دامن معشوق، و لحظهای دیگر در بحبوحة جنگ و چند گام آنسوتر در آستانة تصمیمی سخت یا متحمل بار آن؛ در داستانی در مقابله با مصیبتی خود را تسلی میدهی و در داستانی دیگر میغری بر آنچه میبینی. اما دست آخر، در تمامی این پستی و بلندیها، و فراز و فرودها، در دریایی بیساحل، تسلیمی محض در پایان هر داستان، از پس ذهن نویسنده کام شما را به خود متوجه خواهد ساخت و در آرامش این تسلیم فرو میروید.
انتشار این اثرِ خوشخوان در آستانة ایام نوروز رخصتی است تا ساعتی چند را فارغ از روزمرگی، با خیال خود سپری کنید.
گزیدهای از یکی از داستانهای اثر را میخوانید:
«اینکه آسمان به زمین نمیرسد؛ کوهها و صخرهها به هم نمیکوبند؛ دریاها در هم غرق نمیشوند و خورشید راهش را به سمت دیگری، به سمت شمال یا جنوب کج نمیکند، فقط میتواند به یک خاطر باشد: به خاطر تو! چون تو هنوز هم، هر صبح، وقتی از خواب بلند میشوی، پیرهن زربفتت را میپوشی و یکراست میروی سمت باغچه. اول، سراغ پروانهها را میگیری و به نرگسها و رازقیها سلام میدهی. بعد خم میشوی، آب و دانة قناریها را عوض میکنی و ابداً هم خیالیت نیست که آنطرفتر، فقط کمی آنطرفتر، به اندازة یک پهنه، یک صحرا، جهنمی برپاست؛ با شعلههای مهیب؛ یا هزاران گلوله که به پا و دست و سینة ما میخورند. فقط کمی آنطرفتر، من در هجوم آتش و آهن، هر روز میمیرم و خاکسترم دوباره آتش میگیرد. خون فوران میکند از جمجمهام و میپاشد به سر و روی دروازهها.
«تو اینها را که نمیبینی! ولی جهان فقط چشمش به توست. خورشید برای تو طلوع میکند و به سمت ما غروب. ما که با گرد باروت و غبار گلوله، هی دوش میگیریم و از مسلخی به مسلخی سنگر عوض میکنیم. دریا هم موجموج در انتهای شب فرومیریزد روی سر و دوشمان تا سپیدهدم و صبح که انگار نه انگار؛ خرامان خرامان پهن میشود برای تو، از این سر تا آن سر دنیا، فقط برای اینکه در یک نقطهاش درازبکشی و به موسیقی ارکستر جزیرهها گوش فرادهی، درست وقتی که ما در زیر آوار آبها، زیر خروارها بتن و خمپاره دفن شدهایم و زمان هم مثل ساعتی که زنگ زده، تیکتاکش را با قژقژی کبود بر پیشانی و بر پلکهامان میکشد و جالب اینجاست که نمیگذرد. این هم احتمالاً به خاطر توست…»…
زهرا جلالزاده
بهمن 1398
دیدگاهتان را بنویسید